نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات دخملم

نازنین زهرا و روز علی اصغر

سلام امروز نازنینم رو همراه مامانی با دختر خاله فاطمه بردیم تکیه عاشقان بقیع چون روز علی اصغر بود دیروز هم رفتیم لباس براش گرفتیم با سربند یا علی اصغر ساعت 8.30 رفتیم چقدر شلوغ بود همه شیر خواره هاشون رو آورده بودن تا بیمه حضرت علی اصغر کنن اونجا چشمم که به نازنین می افتاد گفتم یا امام حسین قربون دلت برم چه طاقتی داده بود خدا بهت شایدم شما با چشم دلت چیزی رو دیدی که تونستی تحمل کنی این داغ رو بمیرم برای دل رباب که با سینه هایی پر از شیر بدون طفلش چیکار کنه با گهواره خالیش چیکار کنه    زره پوشيده از قنداقه، بي شمشير مي آيد شجاعت ارث اين قوم است، مثل شير مي آيد به روي دست بابا آسمان ها را نشان كرده ...
24 خرداد 1393

نازنینم چه جوره

دخملکم تازگیها یاد گرفته خودش بدون کمک بچرخه رو شکم هوراااااااااااا اما بعدش شیطون بلا جیغ میزنه چرا نمیتونه بره جلو و منم باید همش بیام خانوم رو بردارم تا آروم بشه ضمنا تو روروک هم میشینه اما به جای اینکه جلو بره میره عقب چه ذوقی هم میکنه قلبکم قربونش برم الهی چند روزی هم هست که بهش آبگوشت میدم چه شکمویی هم شده خودش دستشو جلو میاره تا قاشق رو بگیره بعدش هم که نمیتونه میزنه میریزه سر سفره هم وقتی بغلمه دهنش همش بازه یا گریه میکنه که غذا میخواد من و بابایی خیلی دوست داریم ...
24 خرداد 1393

نازنین زهرا و روز واکسن

نازنین مامان رفت واکسن 4 ماهگی شو زد بمیرم براش مامانی پاهاشو گرفت منم گوشم رو گرفتم دلم نمی خواست صدای گریه گلمو بشنوم  بعدشم اومدیم خونه مامانی ها تا شب هر 6 ساعت یکبار بهش استومنوفن میدادم بمیرم برای کوچولوم باباش هم نبود زنگ میزد میپرسید نی نی من گریه کرد کاش پیشش بودم عزیز دل مامان قبل از اینکه ببرمت از چشات خجالت میکشیدم که باید ببرمت واکسن بزنی اما خوب چیکار کنم عزیزم من که برات توضیح دادم برای سلامتی خودت این کار رو کردم این واکسن شاید درد داشته باشه اما دردی که بعدا به خاطر نزدن واکسن میکشی بیشتر بود امید وارم همیشه سلامت باشی ضمنا خانومه تو مرکز بهداشت بهمون گفت ماشالله دخترتون چقدر تپل 7 کیلو شده می خواستم بگم تپل ندید...
24 خرداد 1393

نازنین رفت دانشگاه

پنجشنبه ای با مامانی رفتیم دانشگاه تا من کارای مدرکمو انجام بدم تو با مامانی پایین تو حیات نشستید من رفتم بالا اقاهه بهم گفت 2 ساعت طول میکشه منم به خودم گفتم مگه این کوچولو دو ساعت اروم میشینه اومدم پایین به تو سر بزنم دیدم نشستی اروم و داری همه جا رو نگاه میکنی دوباره رفتم دنبال کارام وقتی یه خوردشو انجام دادم اومدم پایین دیدم چندتا دختر دورتو گرفتن و بغلت کردن یکیشون میگفت یه دخمل خشگل مثل تو می خواد اما نمی دونه یه دونه دخمل خشگل تو دنیا بیشتر نیست اونم نازنین زهرای منه قربونت بره مامانی
28 اسفند 1392

بدون عنوان

الان که دارم می نویسم تو تو بغلم نشستی خیلی امروز بلا شدی چند دقیقه دیر کردم واسه شیر دادن به تو چه قشقرقی راه انداختی تا بلاخره با جغجغه و هزار تا چیز دیگه خوابت بردحالا هم که دوست داری من کولت کنم و راه برم وای از دست تو بابایی امروز سر کار رفته تا شب هم نمیاد دلش برات یک ذره میشه امروز تو هی عصبانی میشی یه چیزای نا مفهومی میگی مثل : اگه. اووو . تازه ناخن هم میکشی میدونم داری دعوام میکنی مامانی که این همه دوست داره رو دلت میاد دعوا کنی ...
28 اسفند 1392

یه فرشته

سلام ساعت 12 شب مامانی رو بیدار کردی با دردایی که میگرفت فهمیدم فرشته کوچولوی من تصمیم گرفته به این انتظار پایان بده و بیاد تو آغوش مامان باباش بعد من صبر کردم و شروع کردم به راه رفتن وساعت 3.30 باباییت رو صدا زدم گفتم فرشته کوچولوی ما داره میاد اونم به مامانیت زنگ زد و همگی ساعت4 رفتیم بیمارستان و با دردای شیرینی که من کشیدم تو فرشته ی من پاره تن من ساعت 9.50 اومدی تو پا به این دنیای خاکی گذاشتی و شادی رو همراه خودت آوردی و من یک چیز بیشتر نمیتونم بگم جز اینکه: خدایا هزاران بار شکر ...
9 اسفند 1392