نازنین زهرانازنین زهرا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

خاطرات دخملم

نازنین زهرا راه میرود

عزیزه مامان الان یک هفته بیشتره که راه افتاده  مامان باباش رو حسابی حرص داد تا بلاخره دو قدم برداشت البته با تلاش بی وقفه مامان بابا و بقیه  الان دیگه به همه جا رسیدگی میکنه کمدا رو حسابی به هم میریزه همه کشو ها رو میریزه بیرون  تازگیا جینگیله مامان حرف هم میزنه البته به زبانه خودشا  ضمنا جو جو میگه تو تو (شتر) میگه و لا لا هم بعضی وقتا برایه خودش میخونه  الهی فدات بشه مامانی دخملم ...
29 مرداد 1393

تولده نازنین زهرا

درسته که خیلی گذشته اما خوب نت نداشتم نتونستم بیام چند وقتیه تولده گل دختره من 5 تیر بود که به دلایلی 8 گرفته شد البته با حضوره مامانی بابا محمد و دایی مهدی و مامان گلی جون و خصوصا مامان و بابایه این گل دختر . خیلی خوش گذشت دخترم هم حسابی بازی کرد البته هنوز چهار دست و پا میرفت  خاله زینب هم با اینکه حضور نداشت اما کادوش رو برایه نازنین خانوم فرستاد عزیزم انشالا همیشه شاد باشی و تولدایه زیادی رو پشته سر بگذاری البته با لبخند اینم چند تا عکس از تولد و کیکه تولده نازنین جونم       ...
29 مرداد 1393

آی دندون و آی دندون

نی نیم بازم دندون در آورده یعنی الان 5 تا دندون داره دوتا پایین سه تا هم بالا عزیزکم خیلی وقته دایی میگه تا عکس داییش رو میبینه صداش میکنه و ذوق میکنه   دوروز هم هستش که میکه باپو یعنی همون آب   خوب حسابی هم شیطون شده و کل خونه رو عرض چند دقیقه به هم میریزه و حسابی کیفور میشه  و منم برای دل خودم دادو بیداد میکنم  چون دخملی که به من محل نمیذاره  بعدم مثل یه مامان شروع میکنم به جمع کردن ریختو پاشای خانوم ...
26 خرداد 1393

نازنین زهرا مریض شده بود

خوب سه هفته پیش تر نازنین زهرا مامان یه شب تب کرد و حسابی تبش بالا رفت که تو خواب میپرید و من تند بردمش دکتر که گفت سریع برو بیمارستان بخوابونش تا خدایی نکرده تشنج نکرده و منم تند رفتم خونه و با بابا رضا وسایل نازنین جونم رو جمع کردم و بردمش بیمارستان بمیرم براش اونجا سوراخ سوراخش کردن تا یه سرم بهش وصل کنن خوب شبش که حسابی مریض بود و تا صبح یه سره ناله میکرد نی نی خوشملم و لپاش قرمز شده بود از تب بالا فرداش هم یه ذره تب داشت اما پس فرداش تبش قطع شد اما دکتر مرخصمون نکرد دخملی منم حسابی حوصلش سر رفته بود اونجا دیگه و اکثرا تو این حالت بود خوب دیگه بعد از سه روز که من و مامانی پیشش بودیم مرخص شد به سلامتی ...
25 خرداد 1393

بازم این چند وقت

این چند وقته نیومدم به وبلاگ نازنین جونم سر بزنم و آپش کنم امروز اومدم   خوب اتفاق خاصی نیافتاده این روزا به جز اینکه حیاطمون رو بلاخره درست کردیم و ایشالا بابایی وقت کنه بریم یه حوض خوشجل هم بخریم و چندتا درخت و گل هم تو باغچه بکاریم نازنین خانوم هم خیلی گل و خانومانه کمک مامان و باباش کرده و تمام روزا با گریه هاش آهنگای شادی برای فضای خونمون پخش میکرد دوتا دندون بالاش هم حسابی بزرگ شده و خانوم با اون چهارتا دندونش حسابی گاز میگیره پشت دست منم دندون گرفته و کبود کرده زبونش هم بیرون میاره و نشون میده . ازش میپرسم نازنین زبونت کو اونم تند زبونش رو بیرون میاره   خوب اتفاق خاص دیگه ایی نیافتاده بود &nb...
24 خرداد 1393